زندگي تازه

 

2007-05-31

*

دو شب پيش بود تو تلويزيون داشت گاوها رو نشون ميداد و جالب بود كه براي گاو ها هم مسابقه گذاشتن كه هر كي خوشگل تر بودو چاق تر بود( بر عكس همه مسابقه ها كه ميگردن لاغر ترين رو انتخاب ميكنن و اونو برنده اعلام ميكنن )بشه گاو سال.نشون ميداد از مرحله اول كه مرحله شستشو هست و كوتاه كردن موهاشون ،تميز كردن دندوناشون ، شونه كردن دمشون ،من اينا رو گفتم ديگه شما بقيش رو بگيرين و برين .و اينقدر اينا چاق و چله بودن كه شايد باورتون نشه ولي يه لحظه دلم براي گاواهاي كه تو ايران هستن سوخت كه بيچاره ها هيچي ندارن بخورن كه از بيخوراكي دارن ميميرن اون وقت گاواي اينجا از چاقي دارن مي تركن .شركت كننده هاي اين مسابقه هم فقط خانوم گاوا بودن .

Thursday, May 31, 2007 || افسانه

                                               

2006-01-02

*

اينجا هم مثل خيلي از كشورهاي ديگه سال نو شد. هر كشوري واسه خودش رسم و رسومات مخصوصي داره و هلند هم از اين نظر بي بهره نمونده. تو اين شب فاميل و دوستان دور هم جمع ميشن و تا ساعت 12 كه سال تحويل ميشه به خوردن و نوشيدن و حرف زدن ميگذرونن و زماني كه سال تحويل ميشه رو بوسي ميكنن و سال نو رو به هم تبريك ميگن و آرزوي بهترين ها رو براي همديگر دارن و بعد بچه ها و بزرگترا به خيابون ميريزن و شروع ميكنن به آتش بازي. هلندي ها اين شب شيريني ميخورن به اسم oliebol که اگه بخوام معنیش کنم به زبان فارسی میشه نون روغني كه خيلي خوشمزه هست. اينجا مغازه هايي هست كه اين شيريني رو ميفروشن ولي بعضي از خانم هاي كدبانو اين شيريني رو تو خونه درست ميكنن كه البته مزش خيلي خوشمزه تر از آماده هاس. اين شيريني خيلي شبيه پيراشكي خودمون هستش كه البته هلندي ها كيشميش داخلش ميريزن و پودر قند روي اون ميپاشن و ميخورن .


Monday, January 02, 2006 || افسانه

                                               

2005-10-25

*

هفته پيش رفتيم شهر مينياتوري كه در هلند هستش. اين محل در سال 1952 افتتاح شده كه اسمش هم هست madurodam (مادورودام) و اين تاريخچه اي داره كه بد نيست بدونين. اسم اين شهر رو از نام شخصي گرفتن كه دانشجو بوده (George Maduro) و در جواني ميميره و پدر و مادر اين جوان تصميم ميگيرن كه براي اون يادبودي درست كنن. در همين زمان هم شخص ديگري بنياده خيريه اي بوجود آورده بوده كه به دانش آموزان و دانشجوهايي كه مريضي روحي داشتن كمك ميكرده. اين افراد تصميم ميگيرن كه اين شهر رو درست كنن و اون رو به اسم اين دانشجو بگذارن و درآمد حاصله از اين شهر رو به اين بنياد خيريه اختصاص بدن. اين شهر مينياتوري بيش از 700 ساختمان ،آسياب بادي، پل، درخت، قطار ،هواپيما و.......داره.اگر كسي به هلند مياد و وقت زيادي نداره كه همه جا رو بگرده من بهش پيشنهاد ميكنم كه اينجا رو حتما بره چون وقتي اينجا رو ببينه انگار كه كل هلند رو ديده. از قصرهاي ملكه گرفته تا آسياب بادي و شهرهاي معروف هلند . در ضمن اينم بگم كه اين شهر نزديك Den haag (لاهه) هستش. يه چيزي كه از همه برام جالب تر بود اين بود كه من وقتي به جلو در ورودي رسيدم پترس رو ديدم هموني كه داستانش رو تو كتاب فارسي داشتيم. فقط يادم نيست كه چند سالم بود كه اين داستان رو تو مدرسه از خانوم معلمم شنيدم . اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.

Tuesday, October 25, 2005 || افسانه

                                               

2005-05-05

*

روز شنبه (30 آپريل) تولد ملكه سابق هلند بود كه سال گذشته به رحمت خدا رفت .اين روز يكي از روزهاي شادي و نشاط مردم هلند هست كه به طرق مختلف شادي ميكنن .قبلا گفته بودم كه فاميل خانواده سلطنتي ( اورانيه هست كه به فارسي همون نارنجي خودمون هستش) مردم سعي ميكنن كه رنگ نارنجي رو تو اين روز استفاده كنن مثل لباس نارنجي ،كلاه نارنجي .چيز جالب ديگه اي هست و اونم اينه كه اگر شما صبح ساعت 8 به خيابون برين ميبينين كه مردم بساط كردن و وسايل اضافه خودشون رو به فروش گذاشتن با قيمت خيلي خيلي كم و بيشتر هم بچه ها هستن كه اين كار رو انجام ميدن و با شوق و ذوق لوازم و اسباب بازيهاي اضافه خودشون رو به فروش ميگذارن. و اين جور كه ميگن باني اين كار هم دانشجوهاي آمستردام بودن كه وسايل و لوازم اضافه خودشون رو به حراج ميگذاشتن و خوب مردم هم ديدن كه ايده جالبي هست اين رو دنبال كردن .شهري رو كه ما امسال رفتيم علاوه بر كساني كه وسايل اضافشون رو ميفروختن مردمي هم بودن كه كاراي هنري خودشون رو به معرض ديد گذاشته بودن و خيلي جالب بود كه همون جا هم سرگرم كار خودشون بودن. يه سن هم گذاشته بودن و از چند نفر خواننده دعوت كرده بودن كه براي مردم برنامه اجرا كنن .جاتون خيلي خالي بود. اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.

Thursday, May 05, 2005 || افسانه

                                               

2005-02-10

*

روز دوشنبه جاتون خالي با مسعود رفتيم ديدن كارناوال. اول براي كساني كه معني كارناوال رو نميدونن بگم كه معنيش ميشه قايق چرخ داركه ريشه اش از زبان لاتينه. كاتوليگ ها 45 روز قبل از عيد پاك (روزي كه مسيح غيبتش شروع شده) بايد روزه بگيرن و روزشون هم به اين شكله كه سعي كنن از كارهاي بد دوري كنن، كمتر غذا بخورن و گوشت رو از برنامه غذاييشون حذف كنن و اين روزه رو از 4 شنبه شروع ميكنن كه گفتم 45 روز قبل از عيد پاكه. اين جشن تو جنوب هلند برگزار ميشه كه كاتوليگ هاي بيشتري اونجا ساكن هستن. مردم چند روز قبل از روزه روبه رقص و شادي و خوندن ترانه هايي كه مخصوص كارناوال هست سپري ميكنن .حدود 4 روز هر شهري واسه خودش مستقل ميشه به اين صورت كه اسم شهر رو عوض ميكنن و يه پرچم مستقل واسه خودشون درست ميكنن. رنگ پرچم اين شهري كه ما رفته بوديم زرد، سفيد و قرمز بود .البته اينم بگم كه مغازه هائي اونجا بود كه شال، پلوور، پرچم كه از اين سه رنگي كه گفتم توش به كار رفته بود ميفروختن. و جالب بود كه مردمي هم كه براي ديدن كارناوال اومده بودن صورتشون رو نقاشي كرده بودن لباسهاي عجيب غريب پوشيده بودن مثل بالماسكه. اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.


Thursday, February 10, 2005 || افسانه

                                               

2005-01-19

*

قول داده بودم كه در مورد اسباب كشي بنويسم و حالا بعد از قرني مينويسم .ما بعد از اينكه كلي تو صف انتظار خونه بوديم بالاخره يه خونه خوب توي يه شهر خوب نصيبمون شد. و اين اسباب كشي هم زماني شده بود كه من هنوز عصا رو كنار نذاشته بودم و مي بايست كه اسباب و لوازم رو بسته بندي ميكردم (اينجا مثل ايران نيست كه كم كمش دو نفر كمك داشته باشي اينجا بود كه جاي خالي ديگران رو بسي بسيار زياد حس كردم. مسعود با يه شركت باربري تماس گرفت و قرار شد كه اونا ساعت 8 صبح جلو خونه ما باشن. البته اينم بگم كه اين شركت براي ما كارتن در اندازه هاي مختلف، چسب و كاغذ براي بسته بندي وسايل فرستاده بود و از اين نظر و خيلي نظراي ديگه ما راحت بوديم. سه نفربراي كمك به ما اومده بودن. البته قبل از اسباب كشي لوازم ما رو ليست كرده بودن. برام خيلي جالب بود كه يعني ميشه اينقدر اسباب كشي راحت و بدون دغدغه باشه شروع به كار كردن و اول از همه وسايل رو با پتو هاي مخصوص بستن و بعد هم پلاستيك دور پتو كشيدن و چسب كاري كردن و از پنجره اتاق، وسايل رو با بالابر به ماشين منتقل كردن و من و مسعود فقط نظاره گر بوديم. و خيلي سريع انجام شد و ما به خونه جديد نقل مكان كرديم. فكر ميكنم اگه كمي هم در مورد نحوه اجاره كردن خونه تو هلند براتون بگم بد نباشه. حدودا شش و نيم ميليون مسكن تو هلند هست كه دو و نيم ميليون از اين خونه ها اختصاص به سازمانهاي مسكن داره. هدف اين سازمانها اينه كه به مردم خونه هاي ارزانتراجاره بدن. و البته براي هر سطح درآمد و هر قشر از جامعه هم خونه دارن مثلا براي پيرمرد وپيرزنها براي جوونهاي 18سال به بالا. اين سازمانها قبلا از دولت كمك هزينه ميگرفتن ولي در حال حاضر با وامهاي بانكي پروژه هاشون رو انجام ميدن.



Wednesday, January 19, 2005 || افسانه

                                               

2004-12-21

*

من قول داده بودم در مورد اسباب كشي بنويسم ولي فكر كردم بهتره كه در مورد جشني كه تو اين ماه اتفاق افتاد بنويسم .هر سال روز5 دسامبر sinterklaas با zwarte piet ميان به هلند (البته اين فقط يه داستان هست ) .اين سينتر كلاس پيرمردي هست با موها و ريش سفيد و بلند تقريبا ميشه گفت همون بابا نوئل .و آدمائي كه صورتاشون سياه هست و به پيت (پيتر)سياه معروف هستن اونو همراهي ميكنن .از اسپانيا با كشتي ميان و براي بزرگ و كوچيك كادو ميارن .اون روز همه شاد هستن و از چند روز قبل مغازه ها ويترينشون رو با عروسكهاي اونا تزئين ميكنن .و شيريني هاي كه بادوم (بادام) داشته باشه تو اين يك ماه زياده . من از چند نفر سوال كردم كه چه دليلي داره كه تو اين جشن از بادوم استفاده ميكنن متاسفانه نمي دونستن. مردم تو اون روز براي هم كادو ميگيرن البته نه كادوهاي خيلي گرون .بعد اسم هر كس بايد روي كادو باشه همه كادوها توي يه گوني كه براي همين كار درست شده ميريزن و يه نفر دست تو گوني ميكنه و كادو ها رو تقسيم ميكنه و از سينتر تشكر ميكنن به خاطر كادو. و حين تقسيم كادو شعر هم ميخونن البته خودشون شعر ميسازن و اين شعر به صورت طنز هست و در مورد اشخاص گفته ميشه مثلا شخصي يه عادتي داره اون رو به صورت طنز مي گن و هديش رو بهش ميدن و به اين شكل جشن تا آخر شب ادامه داره .يه چيز جالب هم بگم ما رفته بودم براي خريد روزانه ديدم كه يه عالمه كفش بچه ها جلو در ورودي سوپر ريخته بود . اين سوپر از چند روز قبل اعلام كرده بود كه به بچه ها كادو ميده و بچه ها كفشاشون رو آورده بودن براي كادو گرفتن . اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.


Tuesday, December 21, 2004 || افسانه

                                               

2004-11-24

*

ما خونمون طبقه دوم هست. اون اوايل كه اومده بودم طبق معمول نشسته بودم پاي كامپيوتر و چنان تو افكار خودم غرق بودم كه يهو ديدم يه نفر پشت پنجرس جا خوردم چون تو ايران هيچ وقت امكان نداشت يه همچين اتفاقي بيفته مگه آقاي دزد باشه. بعد ديدم داره شيشه خونمون رو تميز ميكنه و برام خيلي جالب بود. يه روز كه دوباره اومده بودن براي تميز كردن شيشه ها من سريع دوربين رو آماده كردم و يه چند تا عكس گرفتم. سالي چهار بار ميان و خونه هائي كه آپارتماني هستن رو تميز ميكنن البته فكر نكنين كه مجاني نه خير پول ميگيرن ولي خوب بازم مي ارزه. ديروز هم اومدن و من براي بار دوم ترسيدم ولي از اين به بعد ديگه نميترسم چون ميخوايم خونمون رو عوض كنيم. كيا ميان كمك ما اسباب كشي. يه نفر هم كه حاضر شد بياد كمك برام شرط و شروط گذاشته. راستي يه چيزي روهم خدمت شما عرض کنم كه من دوربين يكي از محله هاي خريد مردم در آمستردام رو گذاشتم تو وبلاگم دوست داشتين ببينين هم فال هم تماشا. پست بعدي به اميد خدا در مورد اسباب كشي براتون مي نويسم

Wednesday, November 24, 2004 || افسانه

                                               

2004-11-09

*

هلنديها علاقه زيادي به جمع كردن امتياز دارن. منظورم از امتياز اينه كه اينجا هر جا كه بري و چيزي بخري يه كارت يا يه بر چسبي بهت ميدن كه اگه اونها رو جمع كني ميتوني از اون مغازه يا فروشگاه چيزي رو مجاني بگيري. هم اونجور که تو ایران هم هست البته اینجا دیگه خیلی زیاده. فروشگاهاي بزرگ كارتهاي مغناطيسي به شما ميده و هر بار كه براي خريد به اونجا ميري زماني كه ميخواي پول رو پرداخت كني اون كارت رو هم ميدي تا به حافظه كامپيوتر بدن و اينها به مرور زمان جمع ميشه كه يا مي توني از اون فروشگاه خريد كني يا بليت برای مسافرت ميدن كه اين بستگي به ميل شما داره كه بخواد با اون چه كنه. البته بعضی جاها خیلی طول میکشه که امتیاز زیاد جمع کنی . چند وقت ‍‍‍‍‍‍‍‍ پیش رفته بودیم نون بخریم که یه برگه به ما داد که روش یه سری از جایزه ها رو عکسش رو انداخته بود و طرف دیگه هم باید برچسبهای ‍‍‍‍‍رو که به مرور زمان جمع میکردیم می چسبوندیم تا از جایزه هاش چیزی نصیب ما بشه البته اینم بگم که جوایزش چنگی به دل نمی زد. حساب کردیم که اگه ما هر هفته نون بخریم باید یازده سال نون بخریم تا بتونیم یکی از این جوایز رو ببریم و اون شب کلی خندیدم.



Tuesday, November 09, 2004 || افسانه

                                               

2004-10-27

*

روز يكشنبه بعد از پنجاه روز بستري بودن با كمك عصا رفتم بيرون. و جاتون خالي رفتيم باشگاه پاروزني آخه مسعود هر يكشنبه ميره پاروزني و اين بار هم من باهاش رفتم كه يه سري عكس بگيرم كه چون با عصا بودم نتونستم عكساي زيادي بگيرم ، ولي خوب به قول معروف كاچي به از هيچي. اينجا انجمنهاي ورزشي و غير ورزشي خيلي زياده و مردم بعضي از روزهاشون رو اختصاص ميدن به اين كار .ورزشهايي از قبيل ماهيگيري ،موتور سواري ، گلف ، پياده روي و....... اين انجمن هارو هم خود مردم درست ميكنن يكي ميشه باني و با افرادي كه سراغ داره و اونها هم علاقه دارن پولي روي هم ميزارن و به اين ترتيب انجمن شكل ميگيره و اين پول صرف خود اين كار ميشه و هيچ كس اين وسط نه سودي ميبره نه ضرري البته از نظر مادي ، ولي اگه بخوايم نفعش رو بگيم خوب يكي اينه كه ورزش ميكنن و همين طور هم ميتونن دوست جديد پيدا كنن. در ضمن اينم بگم كه بعد از يه مدت يه امتحان ميگيرن و يه مدرك ميدن كه غرض از امتحان گرفتن هم اينه كه اگه يه بار خودش خواست به تنهايي اين كار رو بكنه براي خودش و ديگران مشكلي پيش نياره. حالا اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.

Wednesday, October 27, 2004 || افسانه

                                               

2004-10-12

*

سلام امروز از خاطرات بيمارستان براتون ميگم .روزي كه من و مسعود رفتيم بيمارستان براي بستري شدن من. رفتيم سراغ اطلاعات كه ما بايد چه كنيم گفتن منتظر بشين تا بيان سراغتون بعد از دو،سه دقيقه دو تا خانوم اومدن سراغ ما كه ما رو همراهي كنن گفتن كه اونجا به صورت داوطلب كار ميكنن (تو هلند خيلي افراد هستن كه به صورت داوطلب كار ميكنن) و كارشون هم اين بود كه گلهاي كه تو اتاق مريضا بود رو عوض كنن و اگر مريضي ميوه داره براش پوست بكنن. به هر حال وقتي رفتيم بالا ما رو به اتاق انتظار بردن و اونجا از ما با چايي و قهوه پذيرائي كردن بعد هم رفتيم و اتاقي كه قرار بود من 10 روز اونجا باشم رو نشونمون دادن (اتاقي بود دو تخته كه هم اتاقي من پيرزني بود 80 ساله كه خدا نصيب گرگ بيابون هم نكنه يه همچين هم اتاقي رو ) قبل از اتاق عمل منو جايي بردن كه 3 تا خانوم اونجا بودن كه بعد از كمي صحبت با يكي از اين خانوما يه حس عجيبي بهم دست داد اينگار نه رو زمين بودم نه تو آسمون ديگه هيچي يادم نمياد تا نيمه هاي شب كه تو اتاق ريكاوري بودم اونجا هي مي پرسيدم ساعت چنده (حالا بگو دختر تو مگه قرار داري كه هي ساعت رو ميپرسي كه نكنه ديرت بشه ). از مهربوني پرستاراي اونجا هر چي بگم كم گفتم من بعضي وقتا ازشون عذر خواهي ميكردم (آخه عذر خواهي كردن تو خون من هست و به حدي ميرسه كه طرف از دست من ميخواد دو بامبي بزنه تو سر خودش و من )بعد به من ميگفتن عذر خواهي لازم نيست اين كار ماست .يه چيزه جالب كه من نميدونستم و وقتي بيمارستان رفتم متوجه شدم اين بود كه هر كسي كه نمي تونست به هر دليلي بياد بيمارستان (براي عيادت )كارت پستال ميفرستاد كه اين خيلي برا روحيه مريض خوبه من اونجا كه بودم حدود 12 كارت جمع كردم . بعد از دو هفته منو به جايي ديگه منتقل كردن كه اونايي كه پير بودن و بايستي عمل ميكردن و كسي رو نداشتن كه ازشون مراقبت كنند نگهداري ميكردن تا موقع عملشون بشه و من هم چون اینجا کسی رو نداشتم که ازم مواظبت بکنه به اونجا رفتم .اتاقي كه من بودم اتاقي بود با چهار تخت كه سه تخت رو سه پيرزن اشغال كرده بودن يكي از پيرزنا كه حدود 80 سال داشت 5 زبان رو بلد بود و پيانويي اونجا بود البته نه تو اتاقي كه ما بوديم يه اتاقي بود كه بيشتر پيرزن پيرمردها صبحانشون رو اونجا ميخوردن و يه خانومي بود كه سرشون رو گرم ميكرد حالا با بازيهاي فكري شده با كاردستي و چيزاي مثل اين و پيانوئي اونجا بود كه هفته اي يك بار آقايي ميومد اونجا و برا همه پيانو ميزد و اون خانوم پيرزني كه گفتم پيانو ميزد ولي كم . معلوم بود كه خيلي كار كرده بوده تو روزگار جوونيش. حالا اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.


Tuesday, October 12, 2004 || افسانه

                                               

2004-10-07

*

سلام من بازم اومدم ولي اين بار با يه انرژيه فراتر از قبل. الان مي دونم دوستاي خوبي دارم كه تنها تو خوشي هام نبود كه پا به پاي من ميومدن. من هر روز از طريق مسعود و مينو كامنتاي محبت آميز شما رو دريافت ميكردم كه اين كامنت ها به من انرژي ميداد. وقتي ميفهميدم كه دوستاي خوبي دارم كه به ياد من هستن و برام دعا ميكنن اشك تو چشمام جمع ميشد. وقتي كه سرمه عزيز از من ميخواد كه وقتي اومد اينجا همه جا رو بهش نشون بدم. موقعي كه پرويز خان به من اينو متذكر ميشه كه سرويس هلند خيلي بهتر از ايرانه و برام آرزو ميكنه كه زودتر بيام سر خونه و زندگيم. مينو كه تو عمل قبل همه مشكلات من روي دوش خودش و خانوادش بود و من هر كاري كه بكنم نميتونم محبتاي اين خواهر عزيزتر از جانم رو جبران بكنم من رو شرمنده ميكنه. زيتون عزيز كه با كامنتش كه من رو خيلي تحت تاثير قرار داد به من ياد آور ميشه كه اسم وبلاگم چيه.بهار عزيز كه دلش براي خودم و نوشته هام تنگيده. خدا بيامرز كه خيلي به من لطف داشته و بار اول بوده كه به وبلاگ من سر ميزده و بهم لينك داده .نخود سياه كه از خدا هر شب و هر روز خواسته كه من زودتر بيام پيش شما. و مسافر هتل كاليفرنيا،هادي ،جليل، آوا، محمد، نوه بي بي كلثوم، الهام، پژمان، شادي، شبنم، فرخ، صادق، شاهين ساني، ميثم . از همتون متشكرم اميدوارم كه هميشه سالم و شاد باشين. به قول حافظ :
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها ميكني اي خاك درت تاج سرم
راستي من فكر ميكنم سه يا چهار روز ديگه دوباره آبديت كنم و اين بار از خاطرات بيمارستان براتون بگم.

Thursday, October 07, 2004 || افسانه

                                               

2004-09-16

*

من براي مدت زماني كه خودم هم نمي دونم چقدر باشه نمي تونم چيزي براي شما عزيزان بنويسم. اگر دليلش رو خواستيد بدونيد اينجارو كليك كنين.

Thursday, September 16, 2004 || افسانه

                                               

2004-09-05

*

اينجا هر سال يه بار، يه مسابقه ملي دارن كه ماهيگرا شركت ميكنن و كارشون هم اينه كه مارماهي هاي رو كه صيد كردن دود بدن و بهترين مارماهي دود شده توسط شخص رو بهش جايزه بدن (هلندي ها عاشق مار ماهي هستن كه بهش ميگن paling) من و مسعود هم رفتيم برا ديدن. هوا خوب بود خيلي هم شلوغ بود و مار ماهي هارو دود ميدادن با وسايل مخصوص به خودشون. عكسايي كه گرفتم فكر ميكنم نشون بده. مردم هم مي خريدن و نميدونين با چه ولعي مي خوردن. علاوه بر اون ماهيگيرا ،افرادي هم بودن كه دكه زده بودن كه جنساشون رو به مردم عرضه كنن بعضي ها هم كاراي دستيشون رو آورده بودن برا فروش خيلي جالب بود .به هر حال جاتون خيلي خالي بود. اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.



Sunday, September 05, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-30

*

حدود 27 سال پيش تو شهري كه ما زندگي ميكنيم پلهايي روي رودخونه بستن .كه از اون سال به بعد اين روز رو جشن ميگيرن البته 3 روز در سال .اينم بگم كه اين هلنديا فقط منتظر هستن كه يه اتفاق جالب پيش بياد و ديگه هر سال به ياد اون پاي كوبي كنن .برنامه هاشون هم از اين قراره كه مغازه دارا دكه بزنن و مردم خريد بكنن(از لباس گرفته تا گوشت و هر چيزي كه فكرش رو بكنين حتي دكه اي بود كه عكس از مردم ميگرفت و بعد اون رو هر جا كه دوست داشتي برات چاپ ميكرد. حالا دوست داشتي رو ساعت يا روي لباس يا به شكل پوستر.كنسرت هم بود و آهنگهاي شاد ميزدن .جاتون خالي. اينقدر هم اينجا بارون اومد ولي اين بارون هم نتونست جلو شادي مردم رو بگيره. اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.

Monday, August 30, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-24

*

اينجا هر سال يه روز براي بچه ها كنسرت ميدن كه توي محيط باز هست و هر كسي ميتونه بياد و استفاده كنه .كه البته نوازنده ها هم خود بچه ها هستن (اين ايده از انگلستان اومده )و دليلش اينه كه بچه هارو با موسيقي آشنا كنن هم اينكه بچه هايي كه توي كار موسيقي هستن رو به اين طريق تشويق كنن .علاوه بر كساني كه نوازندگي ميكردن خواننده هم داشتن كه خيلي خوب مي خوندن .و ما هم رفتيم كه هم من ديده باشم هم اينكه يه سري عكس بگيرم .جمعيت خيلي زياد بود ولي جالب اينجا بود كه ما يه جاي خيلي خوب پيدا كرديم. البته اين بار اولي نبود كه همچين اتفاقي مي افتاد و واقعا نميدونم اين شانس منه يا شانس شماست كه ميتونم عكساي خوب بگيرم .در ضمن شب هم برنامه داشتن كه مخصوص بزرگترا بود ولي ديگه ما شب رو اونجا نمونديم .در ضمن نوازنده چنگ كه پسري حدود 14 ساله بود روزي كه نوه ملكه رو غسل تعميد ميدادن ازش خواسته بودن كه بره اونجا و برنامه اجرا كنه .اينم بگم كه اين نوه ملكه روزي كه من وارد هلند شدم به دنيا اومد .اگر مايل هستين كه عكسها رو ببينين اينجارو كليك كنين.

Tuesday, August 24, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-18

*

اين عكس ها هم از ميدون دام (Dam) هست در آمستردام (دام يعني سد و كلمه آمستردام هم از آمستل كه اسم رودخونه اي هست در اونجا نام گذاري شده ). اين ميدون اولين جايي هستش كه توريستا ميان براي ديدنش و اون ستون كه ميبينين ياد بودي هست از آدماي كه تو جنگ جهاني دوم كشته شدن (سال 1946 به اين فكر افتادن كه يه مجسمه بسازن براي يادبود و سال 1956 اين ستون رو افتتاح كردن ). از اون سال به بعد هر سال يه روز رو اختصاص دادن به اين كه بيان اونجا و به ياد اوناي كه در جنگ كشته شدن دو دقيقه سكوت كنن و با سبداي گل اونجارو پر كنن امسال من اين مراسم رو از TVديدم و خيلي با شكوه بود مارش نظامي زدن بعد ملكه اولين نفري بود كه سبد گل رو در كنار اين ستون قرار داد بعد هم نخست وزیر بعد پيرمردهايي كه در اين جنگ شركت كرده بودن و خيلياي ديگه و جالب اينجا بود كه من يه هفته بعدش رفته بودم آمستردام هنوز سبداي گل اونجا بود .آهان اينم بگم كه موزه مادام توسو كه براتون گفته بودم هم در همين ميدون هستش .تو هلند هيچ ماشيني حق ورود به مركز شهر رو نداره و فقط ترام هست كه مردم رو جا به جا ميكنه كه اونم تو شهراي بزرگ هست شهراي كوچيكتر كه اون ترام هم ديگه نيست.


Wednesday, August 18, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-13

*

شنبه قبل جشن Homosexual ها تو آمستردام بود. چهار روز در سال رو جشن ميگيرن كه يك روز رو با قايق از روي كانالاي آمستردام رد ميشن .منم طبق معمول كه دوست دارم از همه چيز سر در بيارم به مسعود گفتم ما هم بريم كه هم من ببينم هم اينكه يه موضوع داشته باشم براي وبلاگم .رفتيم .مسعود منو يه جا پياده كرد كه بره و ماشين رو پارك كنه چون اونجا اصلا جاي پارك نبود .من رفتم و شانس آوردم كه يه جاي خوب پيدا كردم و شروع كردم به عكس گرفتن (البته كانادا كه رفته بوديم يه همچين برنامه اي بود و اونجا هم من ديده بودم ولي خوب دوست داشتم ببينم اين برنامه تو اروپا به چه شكله ).امسال حدود 300000 نفر تماشاچي داشتن كه از نقاط مختلف اروپا اومده بودن براي ديدن اين برنامه .جالب بود كه يه سري از مردها لباس زنونه پوشيده بودن و آرايش كرده بودن كه آدم شك ميكرد كه اينها مرد هستن يا زن (حالا به نظر شما اينا مردن ؟).ويه چيز جالب ديگه هم اينه كه هلند اولين كشوري هست كه اجازه داده كه Homosexual ها با هم ازدواج كنن .حالا اگه دوست دارين بقيه عكس هارو ببينين اينجارو كليك كنين.



Friday, August 13, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-10

*

امروز ميخوام در مورد يه موزه كه تو آمستردام هست بگم. شايد شما هم شنيده باشين يا حتي ديده باشين كه آدماي معروف رو با موم درست ميكنن و اينقدر شبيه به خود شخص هست كه باورش برا آدم يه كم مشكله. پار سال يه سري از اين مجسمه هاي مومي رو آورده بودن تهران كه من براي اولين بار اونجا ديدم و برام خيلي جالب بود. تا اينكه اومدم اينجا و يه روز با يه دوست خيلي خيلي خوب رفتيم اونجا وقتي بليط رو خريدم و اومديم تو سالنش يه آقا اونجا بود به ما گفت اينجا وايسين كه يه عكس با جيمز باند ازتون بندازم وقتي رفتين بالا اونجا عكس رو تحويل بگيرين. بعد هم با آسانسور رفتيم بالا و اولش يه كم از هلند قديم ديديم. بعد يه جا رفتيم كه نوشته بود كساني كه ناراحتي قلبي دارن و خانمهاي باردار وارد نشن .راستش يه كم ترسيده بودم و هيچ كاريش هم نميشد كرد بايد اون راه رو ميرفتم تا به مجسمه ها برسم .به هر حال دل رو به دريا زدم گفتم بابا اين همه آدم اينجاست منم مثل اينا .اولين نفراي هم كه وارد شدن من و شيدا بوديم رفتيم و چشمتون روز بد نبينه. يه راهرو تاريك ,سربالاو باريك با صداهاي وحشتناك گفتيم خوب اينو ميشه تحمل كرد من رفتم جلو ديدم يه نفر اومد طرف من من جيغ كشيدم و كشيدم عقب. و جالب اين بود كه يه سري مرداي ژاپني هم بودن كه اونا از ما بيشتر ميترسيدن و وايساده بودن تا ما بريم بعد اگه مرديم اونا ديگه نميرن .خلاصه شيدا گفت من اول ميرم تو پشت سر من بيا .من چسبيده بودم به شيدا رفتيم يه هو ديدم شيدا جيغ زد وكشيد عقب .گفتم چي شد گفت ميخواست منو بگيره دوباره رفت, منم باهاش يهو من كشيدم عقب, گفت چرا نمياي گفتم اين زل زده به من يه هو مرده كه عقب كشيد ما شروع كرديم به دويدن و خودمون رو نجات داديم و من نمردم .رفتيم به سمت مجسمه ها بيشتر آدماي معروف اونجا بودن (چارلي چاپلين ,اليزابت تيلور ,نيكولاس كيج,مايكل جكسون ,ملكه هلند ,بوش ,بلر .......) ولي اون زمان من اصلا به فكر وبلاگ زدن نبودم تا عكس بگيرم كه شما هم ببينين و ديگه هم به اونجا نمي رم (يهو ديدي اين بار مردم از ترس ) اين عكس رو هم كه اينجا ميبينين چند روز پيش از جلو در وروديش گرفتم .راستي داشت يادم ميرفت اسم اين موزه رو بگم (موزه مادام توسو ) .



Tuesday, August 10, 2004 || افسانه

                                               

2004-08-03

*

روزشنبه جاي همگي خالي رفتيم جشن بالن امسال نوزدهمين سال اين جشن بود كه مختصه بالنهاي هواي گرم هست و در شمال هلند برگزار ميشه و اون شهري كه اين برنامه در اونجا هست شهريه كه مردمش قبلا به زبان Fries صحبت ميكردن كه ميگن الان پيرمردها و پيرزنهاي اين شهر هنوز به اين زبان تكلم ميكنن خوب بهتره كه بر گرديم سرموضوع خودمون جونم واستون بگه سي و پنج بالن اونجا بود كه از كشورهاي مختلف شركت كرده بودن كه من چند تا از اين بالن ها كه به نظرم جالب تر بود رو عكس گرفتم كه شما هم ببينين .از آلمان يه لوكوموتيو ,از سوئد يه خورشيد و يه روزنامه (كه اين روزنامه به نظر من معركه بود),از هلند عروسك و ونگوگ(ونگوگ دويست و پنجاه هزار يورو خرج برداشته بوده) ,از انگليس يه ماشين (كه اين ماشين گرونترين بالن دنيا بود).هركس كه ميرفت داخل يه برگه بهش ميدادن كه مي تونست تو قرعه كشي شركت كنه كه اگه برنده ميشد مي تونست مجاني سوار بالن بشه (بليط براي هرنفر صدو پنجاه يورو بود) چهار نفر برنده شدن كه مجري برنامه باهاشون صحبت كرد كه با كي اومدن يه پسره بود 16 ساله بهش گفت شما با كي اومدي گفت با خواهرم گفت حالا شما ميرين اون بالا خواهرت چي پسره هم گفت خوب اون بد شانسي آورده و همه زدن زير خنده و مجري گفت يه پسره 12 ساله آرزوي بالن سوار شدن رو داشته رفته كار كرده كه بتونه سوار بالن بشه .اگه دوست دارين كه عكسهارو ببينين اينجارو كليك كنين.

Tuesday, August 03, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-29

*

اينجا مردم خيلي ماهي مي خورن و اونقدر تنوع ماهي زياده كه نمي دوني كدومش رو انتخاب كني مغازه هايي هم هست كه ماهي پخته و آماده دارن كه فقط نياز به ماخناتروم (ماكرفر ) داره كه گرم بشه و جالبه كه ماهي هاي اينجا خيلي كم تيغ دارن در صورتي كه من شنيده بودم ماهي هر چي بيشتر تيغ داشته باشه خوشمزه تره .يه ماهي هم اينجا هست كه مردم خام خام ميخورن (من نميدونم چه جوري ميشه ماهي خام خورد )و جالبه كه من هر كسي رو كه ديدم از اين ماهي خوشش اومده .مسعود هم اين ماهي رو خيلي دوست داره روز شنبه يه ماهي خريديم آورديم خونه و ازش عكس گرفتيم بعد از اين كه عكس رو گرفتم به مسعود گفتم لطفا پيش من نخور .من رفتم تو آشپزخونه براي اينكه نبينم چه جوري ميخوره و مسعود ماهي رو نوش جان كرد .حالا ببينم شما اين ماهي رو مي خورين ؟آخ داشت يادم ميرفت اسم اين ماهي رو بگم كه اگه اينجا اومدين وقصد خوردنش رو كرده بودين بگين كه چي ميخواين اسمش هرينگ Haring هستش كه a  كشيده خونده ميشه و g خيلي آروم گفته ميشه كه انگار نگفتي . 

 

Thursday, July 29, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-25

*

اينجاچهار روز از سال رو اختصاص دادن به پياده روي. روز چهار شنبه 21 july روز اولش بود و200كيلومتر رو در چهار روز متوالي راه ميرن كه امسال 44000نفر شركت كرده بودن كه از اين تعداد 39000 نفر اون 200 كيلومتر رو به طور كامل به پايان رسوندن (پيدا كنين پرتغال فروش را ) و جالب اينجاست كه تعداد زيادي از اين شركت كننده ها پيرمرد ,پيرزنهاي بالاي سن 70 بودن .و امسال هشتادو هشتمين سالي بود كه اين پياده روي انجام مي شد .اين عكس هم كه ميبينين مربوط به همين برنامه هست .

Sunday, July 25, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-21

*

هم اونطور كه ميدونين يا اگه احتمالا نميدونين حالا بدونين كه هلند كانال (رود خونه )زياد داره و  بيشتر اونا هم از وسط شهر رد شدن و تابستون كه ميشه قايقاي كوچيك و بزرگ ميان از رو اين كانالا رد ميشن و به علت اين كه از وسط شهر رد ميشه پس اومدن و  پل گذاشتن كه ماشينا و دوچرخه ها از روش رد بشن و زماني كه يه قايق ميخواد از زير اين پل رد بشه بايد اين پل رو باز كنن كه اين قايق بتونه رد بشه و اون موقس كه ماشين و دوچرخه ها و بعضي وقتا هم آدما بايد صبر كنن تا قايق رد بشه تا پل دوباره بسته بشه و اونا بتونن به اونطرف پل برن .راستش نميدونم خوب براتون توضيح دادم يا نه اميدوارم به خوبي خودتون بخونين و بفهمين دو تا عكس هم گذاشتم كه يكي زمانيه كه پل بستس و ماشينا ميتونن رد بشن و يكيش هم موقعي هست كه پل بازه ولي متاسفانه نتونستم از قايق هم عكس بگيرم .اميدوارم كه خوشتون بياد

 
 

Wednesday, July 21, 2004 || افسانه

                                               

*

امشب يه چيزه جالب ميخوام براتون بنويسم و خيلي هم گنگ راستش من هنوزم كه هنوزه نتونستم باهاش خوب كنار بيام اون اوايل كه اومده بودم به مسعود ميگفتم قطار چه ساعاتي ميره ميگفت 5 دقيقه به ساعت و 5 دقيقه بعد از نيم ساعت راستش براي من خيلي غريب بود ولي خوب سعي كردم بفهمم كه چي ميگه البته اونم از اين كار منظور داشت و ميخواست منو آماده كنه براي عادت كردن به ساعت هلندي .حالا براتون بگم كه هلنديها وقتي ميخوان بگن ساعت چنده چي ميگن براي مثال اگه بخوان بگن 10:20(كه ماها ميگيم ده و بيست دقيقه )اونا ميگن ده دقيقه مونده به نيم ساعت به يازده .اگه بخوان بگن 10:40 ميگن ده دقيقه گذشته از نيم ساعت به يازده و الي آخر اون اوايل كه كلاس ميرفتم اصلا نميفهميدم ميومدم خونه به مسعود ميگفتم آخه تازه يك ربع از ساعت گذشته اونوقت بايد ساعت بعدي رو آدم اعلام كنه اين خيلي مشكله حالا شما در نظر بگيرين كه اينا رو هم بايد به هلندي ياد ميگرفتم واي كه چقدر زحمت كشيدم .خسته نباشي افسانه جون

 

Wednesday, July 21, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-19

*

روز شنبه كه رفته بوديم خريد. جاتون خالي با مسعود نشسته بوديم قهوه ميخورديم كه مسعود گفت :اين آقاهه بچه دار شده يه مغازه گوشت فروشي جلوي مغازش يه لك لك گذاشته بود كه به نوك اين لك لك يه دستمال آويزون كرده بودن و توش يه عروسك بود (اينجا هر كسي كه بچه دارميشه همين كارو ميكنه اين يه سنته كه از قديم اينجا رسم بوده) و من فكر ميكنم كار جالبيه كه آدم به همه بگه كه يه كوچولو پا به اين دنيا گذاشته وبعد هم يه كاره جالب ديگه كه ميكنن اينه كه يه بيسكويتايي دارن كه روي اون نقلاي ريز مي ريزن كه اگه بچه دختر باشه اين نقلا به رنگ صورتيه و اگه پسر باشه نقل آبي ميريزن روش من هم كه ميخوام چيزاي جالب رو تو وبلاگم بنويسم با مسعود رفتيم و از آقاهه خواستيم كه كنار لك لك بايسته و من ازش عكس بگيرم عكس رو كه ازش گرفتم اونم يه كالباس كه روش عكس بچه بود به ما داد. فكر كنم بيسكويتاش تموم شده بود كه به ما كالباس داد ازش تشكر كرديم و عكس رو به خودش نشون داديم و خداحافظي كردم و به مسعود گفتم از اين عكس براش چاپ كنيم براي تشكر .هلنديها آدماي خيلي مهربوني هستن من اون زماني كه رفته بودم كانادا دلم واسه لبخند اين مردم تنگ شده بود

Monday, July 19, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-18

*

روزاي شنبه كاره ما اينه كه بريم خريد برا خونه .امروز هم طبق معموله هر شنبه صبح ,ساعت حدود 9 از خواب بيدار شديم و جاتون خالي صبحانرو كه خورديم سوار ماشين شديم و رفتيم شهر هيلورسم Hilversum اينجا هر شهري يه روز بازار روز داره و شهري كه ما هستيم روزاي سه شنبه بازار روز هست و به دليله اينكه مسعود روزاي سه شنبه سركاره پس ما نميتونيم كه تو شهر خودمون خريد بكنيم و به همين دليل از يه شهر به يه شهر ديگه مسافرت ميكنيم به خاطر خريد مثلا ميوه ,گوشت و...... البته اين كه ميگم مسافرت فقط يك ربع فاصله هست . حسن كشور كوچيك اينه كه آدم خيلي راحت ميتونه از يه شهر به يه شهره ديگه بره. به هر حال داشتم ميگفتم اين بازار روزاي كه براتون ميگم همه چيز دارن از شير آدم گرفته تا جون مرغ انگاري اشتباه گفتم از شير مرغ گرفته تا جون آدميزاد من از اول هفته انتظار مي كشم كه برم بازار روز حالا بگم چرا .اونجا يه ماهي دارن بهش ميگن كيبلينگ كه خيلي خوشمزس و يه سس هم بهش ميزنن كه خيلي خوشمزه ترش ميكنه (جالبه كه براتون بگم من زياد ماهي دوست نداشتم ولي از وقتي اومدم هلند ماهي خور شدم شديد) ولي امروز موفق نشدم ماهي بخورم دليلش هم اينه اين ماهي رو تازه تازه درست ميكنن و بايد گرم باشه و امروز تموم كرده بودن و بايد صبر ميكرديم تا دوباره درست كنن كه نه من نه مسعود هيچ كدوم حوصله منتظر شدن رو نداشتيم و اونجا كه ميگن داغ لقمه تا چهل ساله درست گفتن .اين داغ روي دل ما هم نهاده شد برام دعا كنين يا به قول خواهر زادم (سيگناله مثبت برام بفرستين)كه شنبه آينده موفق به خوردن كيبلينگ بشم. راستي يكي دو تا هم عكس از بازار روز گرفتم اگه بشه بعد براتون ميزارم كه شما هم ببينين .بعد از بازار روز هم ميريم به يه فروشگاه بزرگ براي خريد يه سري ديگه از چيزايي كه برا خونه احتياج داريم كه براتون فردا ميگم كه اونجا چه شكليه و امروز چيكارا كرديم .به قول مسعود :اينم از خريت امروزمون.

Sunday, July 18, 2004 || افسانه

                                               

2004-07-14

*

سلام به همگي من خيلي دير شروع به نوشتن كردم و دليلش هم اين بود كه رفته بودم كانادا .بار اولي بود كه به كانادا ميرفتم و جاي همگي خالي خوش گذشت . ولي راستش من هلند رو به كانادا ترجيح ميدم .نميدونم شايد اگه زندگي قبلي من تو كانادا بود اونجا رو بيشتر دوست داشتم .من از بچگي آرزوي اومدن به هلند رو داشتم با اين كه هيچ اطلاعاتي هم درمورد هلند نداشتم فقط مثل همه ايراني ها كه ميدونن اينجا سرزمين گل و بلبل هست .ولي زماني كه وارد هلند شدم يه احساس خوب داشتم انگار مدتها اينجا زندگي كرده باشم حتي شايد باور نكنين من از بچگي از رنگ نارنجي خوشم ميومد و اينجا فهميدم كه رنگ نارنجي رنگ ملي اين سرزمينه(فاميليه خانواده سلطنتي اورانيه هست كه همون رنگ نارنجيه خودمون ميشه).احتمال ميدم كه خودم يه زماني ملكه اين سرزمين بودم .

Wednesday, July 14, 2004 || افسانه

                                               

2004-06-09

*

سلام .از امروز من هم به جمع وبلاگ نويسان اضافه شدم .
فكر ميكنم كه يه كم خودم رو معرفي كنم بد نباشه ;). من افسانه هستم وحدود سي سال سن دارم وتقريبا شش ماه كه اومدم هلند و هدف من و(شوهرم );)اين بود كه چيزاي كه فكر ميكنم براي افرادي كه در ايران زندگي ميكنن و دوست دارن با زندگي و محيط اين كشور آشنا بشن رو بنويسم .
حالا من چقدر موفق بشم خدا داند .
پيروز و سربلند باشين فعلا =;=;


Wednesday, June 09, 2004 || افسانه

                                               

 






دوربين آمستردام براي شما





اگه مايليد يكي ازين دوتا رو اضافه كنيد



بلاگ نيوز
آچار فرانسه
حرفي از جنس زمان
حرفاي خودموني
زيتون
سعيد حاتمي
خدا بيامرز
آوا
ساكورا
يك وجب خاك اينترنت
حاجي ناپلئون
يادداشتهاي فرخ
بوي نرگس
بوف كور
شب، سكوت، كوير
شيوا - اميد
مستر بین لادن
يادداشتهاي خودماني
آرش
واران

 

 

 


Nedstat Basic - Free web site statistics Personal homepage website counter

Free counter Listed on Blogwise Blogroll Me!